عشق ممنوع
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط رضا |
آقای من...! "باتو می گویم، ازتو می پرسم" چرا هیچ از حج باز گشته ای پیغام تو را برای ما نمی آورد؟ چرا مردم وقتی به هم می رسند،نمی پرسند: تازگی ها از آقا چه خبر؟ چرا روز نامه ها خبری از تو نمی نویسند؟ چرا دیگر جمعه ها کسی در دروازه ی شهر ، به انتظارت نمی ایستد؟ چرا هیچ کس برای آمدنت نَذر نمی کند؟ چرا دعاهایمان هم از تو خالی شده است ؟ چرا بودنت راباور نکرده ایم؟ چرا وقتی به شهر ما می آیی، آمدنت را حس نمی کنیم؟ چرا نیامدنت را با نبودن یکی می گیریم؟ چرا چشم هایمان چنان آلوده ی گناه شد که شایستگی دیدارت را از کف دادیم؟ چرازبان هایمان چنان با دروغ پیوند خورد که دیگر نتوانستیم با تو هم سخن شویم ؟ چرا دلهامان آن قدر سخت وسنگی است که نام تو هیچ لرزه ای برآن نمی اندازد؟ چرا شرمنده ی نگاهت از همین نزدیکی ها نیستیم؟ چرا همراه نسیم ،بوی خوش تو را احساس نمی کنیم؟ چرا صدای گام های تو را که نزدیک می شوی نمی شنویم؟ چرا زود ترنمی آیی؟ چرا ظهور نمی کنی؟ چرا طلوع نمی کنی ؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.